پسر طلای منپسر طلای من، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 42 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زندگی نوشت های یک مامان

9 ماهگی

این روزها خیلی بداخلاق شده بودی و الکی گریه میکردی و من مطمئن بودم باز داری دندون درمیاری چون جای دندونهای کنار بالایی هات از روی لثه سفید شده بود. امروز دیدم بالاخره یکیشون زده بیرون.جالبه که دندونات جز پایینی ها باهم در نمیان یکیشون زودتر و یکیشون دیرتر درمیاد. بینهایت دوستت دارم.گرچه من و بابا هردو خسته ایم اونم خیلی زیاد اما داریم همه تلاشمونو میکنیم خوب ازت مراقبت کنیم و کم نیاریم. الان تو فکر آتلیه ات هستم.نمیدونم هزینه اش چقدر میشه اما دوست دارم این روزها ببرمت که خیلی کوچولو و شیرینی با اون دندون موشی هات :)
22 شهريور 1394

این روزها

این روزها مامان یه کم متلاطمه.گاهی آروم گاهی خیلی زیاد ناآروم. انصافا با وجودی که عاشقتم و خیلی دوستت دارم اما دلم میخواد یه زمان هایی تنهای تنها باشم، برای دل خودم کتاب بخونم و آهنگ گوش بدم اما تمام مدت پیش هم هستیم.وقتی هم میخوابی انقدر کار نکرده دارم که تا اونا رو انجام بدم دوباره بیدار شدی. اما خب همه این روزا میگذره.من خیلی خوشحالم که یه پسر کوچولو دارم که مجبور نیست یه کم که بزرگ شد روسری سر کنه.چه عالیه که یه مرد به این نازنینی داره تو زندگیم بزرگ میشه.مرد کوچولوی من خیلی دوست دارم. کمتر از دوهفته دیگه مونده تا 8ماهگیت هم تموم بشه و چشم به هم بزنیم شده 1 سالت.بی صبرانه منتظرم اولین کلمات رو بگی.الان گاهی نه میگی اما معنیشو نمیدو...
24 مرداد 1394

واکسن 6 ماهگی

دیروز بالاخره واکسن 6 ماهگیت هم زده شد.خداروشکر درد نداشتی اما تب کردی و شب تا 3 بیدار بودی و نمیتونستی بخوابی و کلی کلافه بودی.امروز هم تب داشتی اما الان بهتر شدی و انشاله که دیگه تموم بشه و اصلا تب نکنی.اینم از این واکسن.آخیییییش مونده 3 تا دیگه.یک سالگی که میگن نه درد داره و نه تب.18 ماهگی و 6 سالگی. ایشاله هیچ وقت مریض نشی مامانی جونم دیروز اولین غذای کمکیت رو هم خوردی فرنی.قطره آهن و مولتی ویتامین هم اضافه شد.اصلا قطره هارو دوست نداری و دهنت رو محکم میبندی تا من نتونم بهت بدم. دوست دارم کوچولوی نازنینم ب ع د ا ن و ش ت : دوتا کار جدید یاد گرفتی عسلم.یکی انداختن چیزهاست.مثلا وقتی روی مبل هستی ...
9 تير 1394

دوندووووووووووون

پسر خوشگلم دیشب حسابی مامانو بابا ذرو غافلگیر کردی.دیدن دو تا دندون کوچولو اونم قبل از پایان 6 ماهگیت در حالی که اصلا تصورشم نمیکردیم واقعا غافلگیرمون کرد.کلی ذوق کردیم و البته بعدش من کلی نگران شدم چون قطره آهن در پیشه و باید بینهایت مراقب باشم سیاه نشن این کوچولوها   ...
1 تير 1394

یاد اولین روز

گل سرخ گلستان باش تو ای گل                    همیشه شاد و خندان باش تو ای گل میان لاله های سرخ بستان                          یکی در درخشان باش تو ای گل به لطف مهربانی های دنیا                            پناه لطف یزدان باش ای گل رسا باش اندر این دنیای شیرین    &nbs...
31 خرداد 1394

مقدمات غذای کمکی

از اونجاییی که فقط 9 روز به شروع غذای کمکی رسای قشنگم مونده پس مامانیش دست به کار شد و براش برنج خیس کرده تا آرد برنج فرنی رو خودش تو خونه تهیه کنه و از سلامتش مطمئن باشه.البته آرد برنج بسته بندی خریدم اما دلم نیومد از اون استفاده کنم و چون الان ماه رمضونه میذارمش برا افطار بابایی براش فرنی درست کنم قند عسلم من همه تلاشم رو میکنم تا تو بهترین و سالم ترین غذا ها رو بخوری و خوب بزرگ بشی ...
30 خرداد 1394

اواخر ماه 6

دیگه داره 6 ماهگی پسرطلای من تموم میشه و کم کم به موعد واکسن و غذای کمکی نزدیک میشیم.خدا کنه خوابت هم بیشتر بشه عسلم تا مامانی بتونه شبها بهتر بخوابه و صبح کسل نباشه. خداکنه اوضاع جسمی خودم هم زودتر خوب بشه و از این نظر به روال قبل برگردم. مشکل دندون که دیگه نمیشه هزینه اش کرد مشکل سینه ام که شاید مجبور بشم برم دکتر و مشکل زنانه دیگه که اگه خوب نشم برا هر دو تاش باید برم دکتر بعدا نوشت: یادم رفت کارهایی که این روزا انجام میدی رو بنویسم: یاد گرفتی چیزهایی که دستت هست رو به زمین بندازی انگار مفهوم جاذبه رو فهمیدی از دستهات بهتر استفاده میکنی و با اسباب بازی هات بیشتر سرگرم میشی میتونی بیشتر از قبل بدون ...
30 خرداد 1394

4 ماهگی

چند ماه از ننوشتن من میگذره.آخرین بار که نوشتم هنوز باردار بودم و الان پسرکم چیزی نمونده که 4 ماهش پر بشه :) و اما منم و واکسن 4 ماهگی.همکار همسر که هفته پیش واکسن4ماهگی دخترش رو زده بود میگفت تا دو روز بچه اش تب داشته و من از الان استرس دارم. کارهای خونه هم که هنوز تموم نشده ما بریم و من برا اسباب کشی با یه نیم وجبی هم استرس دارم. پسر خوشگل من خیلی ماه شده.دیگه کامل منو میشناسه و بهم میخنده.داره سعی میکنه با دستاش چیزها رو بگیره اما هنوز نمیتونه.آب دهن خیلی میریزه بیرون و دائم پیشبندش بسته است.وقتی تنهاش میذارم ممکنه یه کم تحمل کنه اگه دیر برم کلی سر و صدا راه میندازه.گاهی هم تا منو ندیده آرومه و دور و برش رو نگاه میکنه اما همینکه ...
6 ارديبهشت 1394

زنبور

نشسته بود پای نت که دیدم یه چیزی وز وز کنان اومد تو اتاق.اولش فکر کردم یه مگس بزرگه نگاهشم نکردم.از بیخ گوشم رد شد و رفت برگشتم دیدم زنبوره و صاف رفت نشست رو کمد پسری.موندم چه گلی به سرم بگیرم.من حامله و زنبور کشون!!!! حالا چطور بیرونش کنم.کاش الان همسر جان بود و یه کاری میکرد.فقط گزارشش رو بهش دادم اونم با یه گوشیه هنگ شده که خاموش میشد برا خودش با هزار زحمت اس دادم و همسر جان فرمودن کاریش نداشته باش نه آخه من متونم کاریش هم داشته باشم بعد هم که دستشویی اجباری پیش اومد و تا لحظه قبل دستشویی جای زنبور رو رصد کردم که تکون نخورده بود.اما بعدش که اومدم دیدم نیست.هر چی هم چشم چرخوندم بازم نبود. الانم که دارم اینا رو مینویسم صداش هم نمیاد....
3 آذر 1393