امروز با مادربزرگ و پدربزرگ و عمه هات و عمو جونت رفتیم خونه امیر،پسرعمه بابایی عید دیدنی، با اینکه عمو امیر خیلی ازمون کوچیک تره و هنوز خونه مون نیومده اما بازم ما رفتیم دیدنشون :) بعد این عمو امیر یهو بی مقدمه فیلم عروسیشون رو گذاشت اونم آخر شبش رو.خب تقریبا همه که رفته بودن خونه شون تعریف کرده بودن که فیلمشو گذاشته تا ببینن.نمیدونم عمو امیر عمدا یا سهوا یه چیزی گفت که کاملا مصداق عروسی من و بابایی بود که من حسابی ناراحت و برافروخته شدم و دوباره معده ام شدید درد گرفت.بعد با خودم فکر کردم اگه تو الان تو دلم بودی چی میشد؟ تنها چیزی که اون لحظه از خدا خواستم این بود که به من آرامش بده که لایق داشتنت باشم.که از کوره در نرم.ای کاش حداقل ...