پسر طلای منپسر طلای من، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 41 سال و 4 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 42 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

زندگی نوشت های یک مامان

دست هاش سوسیس لپ هاش نارنگی

قند عسل جانم همیشه اینو برات میخوندیم.تو خیلی ناقلا شدی.بلا و شیطون.گاهی بی نهایت اروم و مهربونی و گاهی بی نهایت خشن و عصبانی و پرخاش گر و فاصله بین اینا ممکنه فقط چند ثانیه باشه.صبر و تحملت هنوزم کمه اما در عوض تو رابطه برقرار کردن با بچه ای دیگه خیلی خوب شدی.من و بابا همیشه بهت افتخار میکنیم جان شیرینم😘
31 فروردين 1398

بدون عنوان

سلام جوجه قشنگم ماشاله بهت حسابی بزرگ شدی 3 سال و 3 ماه داری و حسابی دلبری و شیرین زبونی میکنی و البته که قشقرق ها و استقلال طلبی ها و خود محور بودنهات هم کم نیست و گاهی من و بابا واقعا کم میاریم دوستت دارم تا بینهایت عسلکم ...
1 ارديبهشت 1397

مسواک

عسل قشنگم دیشب یعنی16مهر برای اولین بار خودت کامل و درست و بدون کمک مسواک زدی،واقعا خوشحال شدم،امروزم رفتیم باهم پارک و چه خوشحالم که راحت با بچه ها رابطه برقرار میکنی حتی با والدینشون،عشق کوچولوی منی تو ...
17 مهر 1396

این روزها

این روزها این روزها خیلی سخت میگذرن،اما خداروشکر میکنم ،هم بابت سلامت تو و هم اینکه میتونست اوضاع بدتر هم باشه،مادرجون به دلیل نامعلومی(احتمالا سکته)بیمارستان بستری شد و بعد هم جریانات بیخودی بین من و دایی و زندایی رخ داد که عمیقا دلشکسته شدم،پسر قشنگم یادت باشه همیشه ممکنه دلت بشکنه اما نگران نشو،نشین هرروز به دل شکسته ات زل بزن،به زندگیت ادامه بده کم کم حالت خوب میشه و ازت میخوام ارتباطاتت رو با اطرافیانت بیشتر کنی نه اینکه روز به روز کمتر بشه،امیدوارم هرگز محتاج کسب نشی ولی ادمها در طول زندگی شون به هم احتیاج دارن پس همیشه روابطت رو جاری و حسنه نگه دار ️ ️ ️...
25 تير 1396

از پوشک گرفتن

مدتی بود که با دستشویی و طرز کارش و لگن و لباسهای زیر اشنا شده بودی و چند باری هم برده بودمت اونجا کارت رو کرده بودی اما وقتی دیدم دیگه شبها خشک پوشکت تصمیم گرفتم به طور جدی بریم سمت از پوشک گرفتن.متاسفانه با وجود مطالعات زیاد و خوندن تجارب دیگران 2.5 روز اول بسیار عذاب اور بود چون من به توصیه دیگران نیم ساعت یه بار میبردمت دستشویی و تو هم واقعا خسته شده بودی و اصلا همکاری نمیکردی و حتی پرخاشگری هم میکردی و خود من هم بیشتر حالم بد بود و نگران بودم و نمیفهمیدم دیگه چطور دارم زندگی میکنم تا اینکه ظهر روز سوم که تو خوابیدی منم یهو یاد کتاب اموزش دستشویی رفتن به کودکان(نوشته مگ زوبیک-انتشارات صابرین) افتادم و رفتم از کتابخونه برداشتمش و شروع کرد...
31 خرداد 1396

28 ماهگی

دو روز قبل 28 ماه گلپسر هم پر شد الان من یه پسر شیطون دارم که دایم در حال ریخت و پاشه و فعلا هم هیچ خبری از آمادگیش برای از پوشک گرفتن نیست عسل من کلی ما رو با کارهاش سوزپزایز میکنه.مثلا چیزی رو میشنوه و به خاطر میسپره در صورتی که مستقیم با خودش صحبت نشده باشه و بعد از همون کلمه در یک مکان و زمان دیگه به دستی استفاده میکنه و حسابی ما رو شگفت زده میکنه من نگران جدا کردن جای خوابش و از پوشک گرفتنش هستم، امیدوارم هر دوتاش به خوبی بگذره مثل از شیر گرفتنش یه جورایی خیلی دلم برای الانش تنگ خواهد شد و خیییلی دلم میخواد از تک تک لحظات کوچولو بودنش لذت ببرم ولی علاقه بیش از اندازه من و بغلهای زیادم میبینم براش خوب نیست و داره وابسته میش...
10 ارديبهشت 1396

تولدانه

عزیز دلم 8 دی تولد دوسالگیت بود و من چقددددر خوشحالم که تو دو ساله شدی.کلی بهت خوش گذشت و کلی نانای کردی و کلی کادو گرفتی.مامانی هم همه غذاهای تولد رو خودش درست کرد و با وجود خستگی بسیار اما از نتیجه بسیار راضی بودم دیگه خیلی وروجک شدی بسییییار شیرین زبونی میکنی.مثلا منو صدا میکنی اگه دیر جواب بدم میای میگی مینا آنوم(یعنی مینا خانوم) یا نصف شب از موهای من خوشت میاد و میگی مو داری.موهات اوشگله من چجوری نخورمت آخه دایم هم میگی این چیه اون چیه و کل روز ما به تفسیر این دنیا میگذره الهی همیشه سلامت باشی بلبل زبون کوچولوی شیرین قند عسلی من ...
19 دی 1395

سرماخوردگی

اولین سرمای امسالت رو خوردی یا شاید بهتر بگم اولین سرماخوردگی زندگیت رو. چقددر هم طول کشید تا خوب شدی هنوزم گاهی یه کم ابریزش داری.انشاله این زمستون راحت بگذره و زیاد مریض نشی مادرجون دیروز برات یه ماشین خرید از اینا که خودت میشینی روش و با پاهات به زمین ضربه میزنی و میری.کلی باهاش سرگرم شدی و البته دهن مارو هم سرویس کردی بس گفتی شما باید سوار شین.مادر نصف شدیم به خدا خب جا نمیشیم اون رو اولین وسیله نقلیه گلپسر من، بعدش هم ایشاله یه سه چرخه و بعدم دوچرخه. حالا تا بعدها  هم خدا بزرگه انشاله اوضاع کاری بابایی خوب باشه و ارامش داشته باشه که خیلی هم کمیابه این روزها راستی دامنه لغاتت بی حد شده، تقریبا همه کلمات رو به زبون خو...
1 آبان 1395

از شیرگرفتن

روز16 تیر ماه بود و من از چند روز قبل تو فکر از شیر گرفتنت بودم، چون دیدم چند نفر دیگه هم بچه هاشونو از شیر گرفته بودن همون موقع ها،دیگه اینکه گاهی شبها بیدار میشدی اب میخوردی و میخوابیدی و داشت وابستگیت شدیدتر میشد، بالاخره من در روز16 تیر در یک تصمیم سخت که گرفتنش اصلا کار راحتی نبود پسر قشنگم رو از شیر گرفتم. برای اینکار با مادرجون رفتیم امامزاده و اونجا من سوزه یاسین به سیب خوندم و از هر دو سینه با بغض تمام بهت شیر دادم که تا عمر دارم اون شیر اخر یادم نمیره و اون موقع کل دوران شیردهیم از اول تا اخر اومد جلو چشمم و بعدش   هم ازاون سیب بهت دادم و خوردی و کلی دعا خوندیم تا برات راحت بگذره. شب اول یک ساعت نصف شب بیدار بودی ،بیقر...
7 شهريور 1395