پسر طلای منپسر طلای من، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 42 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زندگی نوشت های یک مامان

18 ماه و 14 روزگی

عسل قشنگم 14 روز هم از واکسن 18 ماهگی گذشت و خداروشکر جز روز اول دیگه اذیت نشدی و کلا خیلی سخت نبود شکر خدا.این روزها بینهایت شیرین شدی و دلبری میکنی.دیروز برات با ارد خمیر بازی خونگی درست کردم اما بیش از بازی کردن علاقه داری ببریش سمت دهنت جرا غذاهاتو اینطوری نمیخری اخه قند عسل جان که تو چکاپ بگن 200 گرم کم داری دامنه کلماتت روز به روز بیشتر میشه جونم برات بگه ایناست الان کلمات کاربردیت: مامان---آنام-آما و تک و توک ماما هم میگی بابا---آبا آب---آبه ناز---آس آش---آش ساعت---عت دد---اد ( همون گردش و بیرون ) کفش---افش لامپ---ام ناف ---اف حمام---عمام جنگل---ادل هاپ---هاپ(صدای هاپو) جیش---ایش ک...
22 تير 1395

اندر احوالات این روزها

پسرک موفرفری من دیگه 17 ماهت داره پر میشه و چیزی نمونده که قدم به 18 ماهگی بذاری.خداروشکر میکنم بابت داشتنت که منو لایق داشتن گل پسری مثل تو دونسته.فقط گاهی به شدت خسته میشم و دلم یک دل سیر آرامش و خواب میخواد.در پاسخ به بقیه که میگن بچه دوم هم حتما بیار میگم الان اصلا نمیتونم بهش فکر کنم.یعنی وقتی فکرشو میکنم که باید از اول همه این راه رو برم میترسم.بارداری و ویارها و استرحت ها و بعد زایمان وحشتناکم و مصائب بعدیش حقیقتا مو به تنم راست میکنه.اما گاهی هم میگم نکنه نخوایم و بعدا پشیمون بشیم که خیلی دیر باشه.بگذریم فعلا برای فکر کردن به این موضوع زوده. این روزها تقریبا هرچی بهت بگیم تکرار میکنی البته به سبک خودت و کاملا نامفهوم.اما کلمات زی...
4 خرداد 1395

16 ماهگی

امروز هشتم اردیبهشت ماهه و تو درست 16 ماهه شدی، یعنی 16 ماه پیش مثل امروز متولد شدی راس ساعت 10 شب و  چه روزی بود برای من و چه شبی.خداروشکر که هستی که سلامتی.کلی شیطون شدی.تقریبا دو هفته است که به طور کامل و مستقل راه افتادی.خیلی دوستت دارم نازنینم   پ.ن: راستی دیشب متوجه شدیم دندون نهمت هم دراومده.یه دندون آسیاب اونم پایین و عقب، اصلا فکرش رو نمیکردم اونجا حالا حالا ها دندونی دربیاد ...
8 ارديبهشت 1395

روزهای در حال گذر

امروز دقیقا 14 ماهت پر میشه گلپسر من.دوستت دارم تا بینهایت.مدتیه میخوام بیام و بنویسم اما دائم فراموش میکنم.درست 6 روز مونده به مراسم عموجون تو مریض شدی و تب کردی.اونم چه تبی.چه روزهای سختی به همگی مون گذشت 4 روز تمام تب داشتی تا بالاخره تو روز پنجم تبت قطع شد.خداروشکر که روز مراسم حالت خوب بود و من تا حدی خیالم راحت بود. بعد این تب اوضاع غذا خوردنت تغییر کرد تو اون 4 روز که لب به غذا نزدی و فقط شیر خوردی الانم کم و بیش غذا میخوری.اشکال نداره این روزا هم میگذرن و بالاخره تو خودت غذا میخوری و من دیگه دغدغه اینا رو ندارم و به جاش دغدغه های جدید خواهم داشت همچنان منتظر دندون هشتم و راه افتادنت هستم پسر قند عسل من ...
8 اسفند 1394

این روزهای ما

خداروشکر واکسن یک سالگی بی هیچ مشکلی بخیر گذشت.چند روز خیلی بداخلاق و بدغذا شده بودی و هیچی نمیخوردی تا اینکه هفتمین دندونت هم پریشب زد بیرون .الان کمی بهتری اما خب قاعدتا هشتمی هم در راهه به قرینه همین یکی.بله برون عمو جون هم همین هفته است و کمی بعد هم جشن عقد و من از الان نگران اون روزم که چطور قراره بگذره با اون تایم طولانی تو تالار و بعد هم شام.انشاله که به خوبی میگذره و به هر دومون خوش میگذره ...
2 بهمن 1394

تولد

گلپسر طلای من تولدت رو کمی زودتر گرفتیم تا همه بتونن باشن البته دایی علی و زندایی نتونستن بیان.خیلی خوب بود و خوش گذشت مخصوصا به خودت کلی عکس قشنگ گرفتیم.البته هنوز عکسهایی که خاندایی عکاست گرفته رو ندیدیم نمیدونم کی حاضر میشه.هر وقت اونا هم حاضر شد تعدادیش رو اینجا میذارم.مامانی همه غذاهای تولدت رو خودش درست کرد البته با کمک مادرجون چون با وجود شما نمیشد.تم تولدت هم زمستون و برفی بود و بیشترش رو خودم درست کردم خیلی ناز شده بود   بعدا نوشت: راستی مدتیه جای قطره اهن بهت قرص میدم.دندونات دیگه سفید شدن قرص رو با سرلاک میدم بهت و خداروشکر میخوری. ...
29 آذر 1394

تعجیل

عشق کوچولوی من انگاری مجبوریم تولدت رو زودتر بگیریم تا همه باشن و کسی هم ناراحت نشه.مهم شاد بودن و کنار هم بودنمونه به مناسبت تو عزیز دل هرچی از دوست داشتنت بگم کم گفتم هر روز بیشتر از قبل دوستت دارم تو عشق کوچولوی ناز منی پسر خوشگل من ...
2 آذر 1394

بوی تولد

تربچه نقلی جونم دیگه کم کمک داریم به تولدت نزدیک میشیم و من خیلی هیجان زده ام.این اولین تولدته و اولین بار برای من به عنوان مامان که میخوام تولد بگیرم.خیلی چیزا تو سرمه و خیلی کارها میخوام برات بکنم.ایشاله بشه که همه شونو انجام بدم و یه تولد عالی برات بگیرم پسرک زمستونیه من هنوز برا آتلیه هیچ کاری نکردیم.کاش بشه تا قبل تولد اونم انجام بشه ...
18 مهر 1394

بیماری

تربچه قشنگم فکر کنم سرماخوردی اولین بیماریت بعد دنیا اومدنت.اگه واکسن ها و دندون دراوردن هات رو فاکتور بگیرم تا حالا این مدلی ندیده بودمت.از صبح که بیدار شدی یه ریز غرغر و نق نق و گریه.اشک میریزی زیاد و من حسابی کم آوردم.خیلی خسته شدم.برعکس بابا امروز دیر میاد.مادرجون و آقاجون هم مریض هستن خودشون و من تنهام با تو کوچولوی پر گریه.آبریزش بینی داری و بی قراری.همین فقط.ایشاله زود خوب بشی.نبینم مریضیت رو هیچ وقت عسلم     ...
1 مهر 1394