پسر طلای منپسر طلای من، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 42 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

زندگی نوشت های یک مامان

اندر احوالات این روزها

پسرک موفرفری من دیگه 17 ماهت داره پر میشه و چیزی نمونده که قدم به 18 ماهگی بذاری.خداروشکر میکنم بابت داشتنت که منو لایق داشتن گل پسری مثل تو دونسته.فقط گاهی به شدت خسته میشم و دلم یک دل سیر آرامش و خواب میخواد.در پاسخ به بقیه که میگن بچه دوم هم حتما بیار میگم الان اصلا نمیتونم بهش فکر کنم.یعنی وقتی فکرشو میکنم که باید از اول همه این راه رو برم میترسم.بارداری و ویارها و استرحت ها و بعد زایمان وحشتناکم و مصائب بعدیش حقیقتا مو به تنم راست میکنه.اما گاهی هم میگم نکنه نخوایم و بعدا پشیمون بشیم که خیلی دیر باشه.بگذریم فعلا برای فکر کردن به این موضوع زوده. این روزها تقریبا هرچی بهت بگیم تکرار میکنی البته به سبک خودت و کاملا نامفهوم.اما کلمات زی...
4 خرداد 1395

16 ماهگی

امروز هشتم اردیبهشت ماهه و تو درست 16 ماهه شدی، یعنی 16 ماه پیش مثل امروز متولد شدی راس ساعت 10 شب و  چه روزی بود برای من و چه شبی.خداروشکر که هستی که سلامتی.کلی شیطون شدی.تقریبا دو هفته است که به طور کامل و مستقل راه افتادی.خیلی دوستت دارم نازنینم   پ.ن: راستی دیشب متوجه شدیم دندون نهمت هم دراومده.یه دندون آسیاب اونم پایین و عقب، اصلا فکرش رو نمیکردم اونجا حالا حالا ها دندونی دربیاد ...
8 ارديبهشت 1395

روزهای در حال گذر

امروز دقیقا 14 ماهت پر میشه گلپسر من.دوستت دارم تا بینهایت.مدتیه میخوام بیام و بنویسم اما دائم فراموش میکنم.درست 6 روز مونده به مراسم عموجون تو مریض شدی و تب کردی.اونم چه تبی.چه روزهای سختی به همگی مون گذشت 4 روز تمام تب داشتی تا بالاخره تو روز پنجم تبت قطع شد.خداروشکر که روز مراسم حالت خوب بود و من تا حدی خیالم راحت بود. بعد این تب اوضاع غذا خوردنت تغییر کرد تو اون 4 روز که لب به غذا نزدی و فقط شیر خوردی الانم کم و بیش غذا میخوری.اشکال نداره این روزا هم میگذرن و بالاخره تو خودت غذا میخوری و من دیگه دغدغه اینا رو ندارم و به جاش دغدغه های جدید خواهم داشت همچنان منتظر دندون هشتم و راه افتادنت هستم پسر قند عسل من ...
8 اسفند 1394

این روزهای ما

خداروشکر واکسن یک سالگی بی هیچ مشکلی بخیر گذشت.چند روز خیلی بداخلاق و بدغذا شده بودی و هیچی نمیخوردی تا اینکه هفتمین دندونت هم پریشب زد بیرون .الان کمی بهتری اما خب قاعدتا هشتمی هم در راهه به قرینه همین یکی.بله برون عمو جون هم همین هفته است و کمی بعد هم جشن عقد و من از الان نگران اون روزم که چطور قراره بگذره با اون تایم طولانی تو تالار و بعد هم شام.انشاله که به خوبی میگذره و به هر دومون خوش میگذره ...
2 بهمن 1394

تولد

گلپسر طلای من تولدت رو کمی زودتر گرفتیم تا همه بتونن باشن البته دایی علی و زندایی نتونستن بیان.خیلی خوب بود و خوش گذشت مخصوصا به خودت کلی عکس قشنگ گرفتیم.البته هنوز عکسهایی که خاندایی عکاست گرفته رو ندیدیم نمیدونم کی حاضر میشه.هر وقت اونا هم حاضر شد تعدادیش رو اینجا میذارم.مامانی همه غذاهای تولدت رو خودش درست کرد البته با کمک مادرجون چون با وجود شما نمیشد.تم تولدت هم زمستون و برفی بود و بیشترش رو خودم درست کردم خیلی ناز شده بود   بعدا نوشت: راستی مدتیه جای قطره اهن بهت قرص میدم.دندونات دیگه سفید شدن قرص رو با سرلاک میدم بهت و خداروشکر میخوری. ...
29 آذر 1394

تعجیل

عشق کوچولوی من انگاری مجبوریم تولدت رو زودتر بگیریم تا همه باشن و کسی هم ناراحت نشه.مهم شاد بودن و کنار هم بودنمونه به مناسبت تو عزیز دل هرچی از دوست داشتنت بگم کم گفتم هر روز بیشتر از قبل دوستت دارم تو عشق کوچولوی ناز منی پسر خوشگل من ...
2 آذر 1394

بوی تولد

تربچه نقلی جونم دیگه کم کمک داریم به تولدت نزدیک میشیم و من خیلی هیجان زده ام.این اولین تولدته و اولین بار برای من به عنوان مامان که میخوام تولد بگیرم.خیلی چیزا تو سرمه و خیلی کارها میخوام برات بکنم.ایشاله بشه که همه شونو انجام بدم و یه تولد عالی برات بگیرم پسرک زمستونیه من هنوز برا آتلیه هیچ کاری نکردیم.کاش بشه تا قبل تولد اونم انجام بشه ...
18 مهر 1394

بیماری

تربچه قشنگم فکر کنم سرماخوردی اولین بیماریت بعد دنیا اومدنت.اگه واکسن ها و دندون دراوردن هات رو فاکتور بگیرم تا حالا این مدلی ندیده بودمت.از صبح که بیدار شدی یه ریز غرغر و نق نق و گریه.اشک میریزی زیاد و من حسابی کم آوردم.خیلی خسته شدم.برعکس بابا امروز دیر میاد.مادرجون و آقاجون هم مریض هستن خودشون و من تنهام با تو کوچولوی پر گریه.آبریزش بینی داری و بی قراری.همین فقط.ایشاله زود خوب بشی.نبینم مریضیت رو هیچ وقت عسلم     ...
1 مهر 1394

9 ماهگی

این روزها خیلی بداخلاق شده بودی و الکی گریه میکردی و من مطمئن بودم باز داری دندون درمیاری چون جای دندونهای کنار بالایی هات از روی لثه سفید شده بود. امروز دیدم بالاخره یکیشون زده بیرون.جالبه که دندونات جز پایینی ها باهم در نمیان یکیشون زودتر و یکیشون دیرتر درمیاد. بینهایت دوستت دارم.گرچه من و بابا هردو خسته ایم اونم خیلی زیاد اما داریم همه تلاشمونو میکنیم خوب ازت مراقبت کنیم و کم نیاریم. الان تو فکر آتلیه ات هستم.نمیدونم هزینه اش چقدر میشه اما دوست دارم این روزها ببرمت که خیلی کوچولو و شیرینی با اون دندون موشی هات :)
22 شهريور 1394

این روزها

این روزها مامان یه کم متلاطمه.گاهی آروم گاهی خیلی زیاد ناآروم. انصافا با وجودی که عاشقتم و خیلی دوستت دارم اما دلم میخواد یه زمان هایی تنهای تنها باشم، برای دل خودم کتاب بخونم و آهنگ گوش بدم اما تمام مدت پیش هم هستیم.وقتی هم میخوابی انقدر کار نکرده دارم که تا اونا رو انجام بدم دوباره بیدار شدی. اما خب همه این روزا میگذره.من خیلی خوشحالم که یه پسر کوچولو دارم که مجبور نیست یه کم که بزرگ شد روسری سر کنه.چه عالیه که یه مرد به این نازنینی داره تو زندگیم بزرگ میشه.مرد کوچولوی من خیلی دوست دارم. کمتر از دوهفته دیگه مونده تا 8ماهگیت هم تموم بشه و چشم به هم بزنیم شده 1 سالت.بی صبرانه منتظرم اولین کلمات رو بگی.الان گاهی نه میگی اما معنیشو نمیدو...
24 مرداد 1394