پسر طلای منپسر طلای من، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 42 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

زندگی نوشت های یک مامان

تولد

گلپسر طلای من تولدت رو کمی زودتر گرفتیم تا همه بتونن باشن البته دایی علی و زندایی نتونستن بیان.خیلی خوب بود و خوش گذشت مخصوصا به خودت کلی عکس قشنگ گرفتیم.البته هنوز عکسهایی که خاندایی عکاست گرفته رو ندیدیم نمیدونم کی حاضر میشه.هر وقت اونا هم حاضر شد تعدادیش رو اینجا میذارم.مامانی همه غذاهای تولدت رو خودش درست کرد البته با کمک مادرجون چون با وجود شما نمیشد.تم تولدت هم زمستون و برفی بود و بیشترش رو خودم درست کردم خیلی ناز شده بود   بعدا نوشت: راستی مدتیه جای قطره اهن بهت قرص میدم.دندونات دیگه سفید شدن قرص رو با سرلاک میدم بهت و خداروشکر میخوری. ...
29 آذر 1394

تعجیل

عشق کوچولوی من انگاری مجبوریم تولدت رو زودتر بگیریم تا همه باشن و کسی هم ناراحت نشه.مهم شاد بودن و کنار هم بودنمونه به مناسبت تو عزیز دل هرچی از دوست داشتنت بگم کم گفتم هر روز بیشتر از قبل دوستت دارم تو عشق کوچولوی ناز منی پسر خوشگل من ...
2 آذر 1394

بوی تولد

تربچه نقلی جونم دیگه کم کمک داریم به تولدت نزدیک میشیم و من خیلی هیجان زده ام.این اولین تولدته و اولین بار برای من به عنوان مامان که میخوام تولد بگیرم.خیلی چیزا تو سرمه و خیلی کارها میخوام برات بکنم.ایشاله بشه که همه شونو انجام بدم و یه تولد عالی برات بگیرم پسرک زمستونیه من هنوز برا آتلیه هیچ کاری نکردیم.کاش بشه تا قبل تولد اونم انجام بشه ...
18 مهر 1394

بیماری

تربچه قشنگم فکر کنم سرماخوردی اولین بیماریت بعد دنیا اومدنت.اگه واکسن ها و دندون دراوردن هات رو فاکتور بگیرم تا حالا این مدلی ندیده بودمت.از صبح که بیدار شدی یه ریز غرغر و نق نق و گریه.اشک میریزی زیاد و من حسابی کم آوردم.خیلی خسته شدم.برعکس بابا امروز دیر میاد.مادرجون و آقاجون هم مریض هستن خودشون و من تنهام با تو کوچولوی پر گریه.آبریزش بینی داری و بی قراری.همین فقط.ایشاله زود خوب بشی.نبینم مریضیت رو هیچ وقت عسلم     ...
1 مهر 1394

9 ماهگی

این روزها خیلی بداخلاق شده بودی و الکی گریه میکردی و من مطمئن بودم باز داری دندون درمیاری چون جای دندونهای کنار بالایی هات از روی لثه سفید شده بود. امروز دیدم بالاخره یکیشون زده بیرون.جالبه که دندونات جز پایینی ها باهم در نمیان یکیشون زودتر و یکیشون دیرتر درمیاد. بینهایت دوستت دارم.گرچه من و بابا هردو خسته ایم اونم خیلی زیاد اما داریم همه تلاشمونو میکنیم خوب ازت مراقبت کنیم و کم نیاریم. الان تو فکر آتلیه ات هستم.نمیدونم هزینه اش چقدر میشه اما دوست دارم این روزها ببرمت که خیلی کوچولو و شیرینی با اون دندون موشی هات :)
22 شهريور 1394

این روزها

این روزها مامان یه کم متلاطمه.گاهی آروم گاهی خیلی زیاد ناآروم. انصافا با وجودی که عاشقتم و خیلی دوستت دارم اما دلم میخواد یه زمان هایی تنهای تنها باشم، برای دل خودم کتاب بخونم و آهنگ گوش بدم اما تمام مدت پیش هم هستیم.وقتی هم میخوابی انقدر کار نکرده دارم که تا اونا رو انجام بدم دوباره بیدار شدی. اما خب همه این روزا میگذره.من خیلی خوشحالم که یه پسر کوچولو دارم که مجبور نیست یه کم که بزرگ شد روسری سر کنه.چه عالیه که یه مرد به این نازنینی داره تو زندگیم بزرگ میشه.مرد کوچولوی من خیلی دوست دارم. کمتر از دوهفته دیگه مونده تا 8ماهگیت هم تموم بشه و چشم به هم بزنیم شده 1 سالت.بی صبرانه منتظرم اولین کلمات رو بگی.الان گاهی نه میگی اما معنیشو نمیدو...
24 مرداد 1394

واکسن 6 ماهگی

دیروز بالاخره واکسن 6 ماهگیت هم زده شد.خداروشکر درد نداشتی اما تب کردی و شب تا 3 بیدار بودی و نمیتونستی بخوابی و کلی کلافه بودی.امروز هم تب داشتی اما الان بهتر شدی و انشاله که دیگه تموم بشه و اصلا تب نکنی.اینم از این واکسن.آخیییییش مونده 3 تا دیگه.یک سالگی که میگن نه درد داره و نه تب.18 ماهگی و 6 سالگی. ایشاله هیچ وقت مریض نشی مامانی جونم دیروز اولین غذای کمکیت رو هم خوردی فرنی.قطره آهن و مولتی ویتامین هم اضافه شد.اصلا قطره هارو دوست نداری و دهنت رو محکم میبندی تا من نتونم بهت بدم. دوست دارم کوچولوی نازنینم ب ع د ا ن و ش ت : دوتا کار جدید یاد گرفتی عسلم.یکی انداختن چیزهاست.مثلا وقتی روی مبل هستی ...
9 تير 1394