پسر طلای منپسر طلای من، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 42 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

زندگی نوشت های یک مامان

سرماخوردگی

اولین سرمای امسالت رو خوردی یا شاید بهتر بگم اولین سرماخوردگی زندگیت رو. چقددر هم طول کشید تا خوب شدی هنوزم گاهی یه کم ابریزش داری.انشاله این زمستون راحت بگذره و زیاد مریض نشی مادرجون دیروز برات یه ماشین خرید از اینا که خودت میشینی روش و با پاهات به زمین ضربه میزنی و میری.کلی باهاش سرگرم شدی و البته دهن مارو هم سرویس کردی بس گفتی شما باید سوار شین.مادر نصف شدیم به خدا خب جا نمیشیم اون رو اولین وسیله نقلیه گلپسر من، بعدش هم ایشاله یه سه چرخه و بعدم دوچرخه. حالا تا بعدها  هم خدا بزرگه انشاله اوضاع کاری بابایی خوب باشه و ارامش داشته باشه که خیلی هم کمیابه این روزها راستی دامنه لغاتت بی حد شده، تقریبا همه کلمات رو به زبون خو...
1 آبان 1395

از شیرگرفتن

روز16 تیر ماه بود و من از چند روز قبل تو فکر از شیر گرفتنت بودم، چون دیدم چند نفر دیگه هم بچه هاشونو از شیر گرفته بودن همون موقع ها،دیگه اینکه گاهی شبها بیدار میشدی اب میخوردی و میخوابیدی و داشت وابستگیت شدیدتر میشد، بالاخره من در روز16 تیر در یک تصمیم سخت که گرفتنش اصلا کار راحتی نبود پسر قشنگم رو از شیر گرفتم. برای اینکار با مادرجون رفتیم امامزاده و اونجا من سوزه یاسین به سیب خوندم و از هر دو سینه با بغض تمام بهت شیر دادم که تا عمر دارم اون شیر اخر یادم نمیره و اون موقع کل دوران شیردهیم از اول تا اخر اومد جلو چشمم و بعدش   هم ازاون سیب بهت دادم و خوردی و کلی دعا خوندیم تا برات راحت بگذره. شب اول یک ساعت نصف شب بیدار بودی ،بیقر...
7 شهريور 1395

18 ماه و 14 روزگی

عسل قشنگم 14 روز هم از واکسن 18 ماهگی گذشت و خداروشکر جز روز اول دیگه اذیت نشدی و کلا خیلی سخت نبود شکر خدا.این روزها بینهایت شیرین شدی و دلبری میکنی.دیروز برات با ارد خمیر بازی خونگی درست کردم اما بیش از بازی کردن علاقه داری ببریش سمت دهنت جرا غذاهاتو اینطوری نمیخری اخه قند عسل جان که تو چکاپ بگن 200 گرم کم داری دامنه کلماتت روز به روز بیشتر میشه جونم برات بگه ایناست الان کلمات کاربردیت: مامان---آنام-آما و تک و توک ماما هم میگی بابا---آبا آب---آبه ناز---آس آش---آش ساعت---عت دد---اد ( همون گردش و بیرون ) کفش---افش لامپ---ام ناف ---اف حمام---عمام جنگل---ادل هاپ---هاپ(صدای هاپو) جیش---ایش ک...
22 تير 1395

اندر احوالات این روزها

پسرک موفرفری من دیگه 17 ماهت داره پر میشه و چیزی نمونده که قدم به 18 ماهگی بذاری.خداروشکر میکنم بابت داشتنت که منو لایق داشتن گل پسری مثل تو دونسته.فقط گاهی به شدت خسته میشم و دلم یک دل سیر آرامش و خواب میخواد.در پاسخ به بقیه که میگن بچه دوم هم حتما بیار میگم الان اصلا نمیتونم بهش فکر کنم.یعنی وقتی فکرشو میکنم که باید از اول همه این راه رو برم میترسم.بارداری و ویارها و استرحت ها و بعد زایمان وحشتناکم و مصائب بعدیش حقیقتا مو به تنم راست میکنه.اما گاهی هم میگم نکنه نخوایم و بعدا پشیمون بشیم که خیلی دیر باشه.بگذریم فعلا برای فکر کردن به این موضوع زوده. این روزها تقریبا هرچی بهت بگیم تکرار میکنی البته به سبک خودت و کاملا نامفهوم.اما کلمات زی...
4 خرداد 1395

16 ماهگی

امروز هشتم اردیبهشت ماهه و تو درست 16 ماهه شدی، یعنی 16 ماه پیش مثل امروز متولد شدی راس ساعت 10 شب و  چه روزی بود برای من و چه شبی.خداروشکر که هستی که سلامتی.کلی شیطون شدی.تقریبا دو هفته است که به طور کامل و مستقل راه افتادی.خیلی دوستت دارم نازنینم   پ.ن: راستی دیشب متوجه شدیم دندون نهمت هم دراومده.یه دندون آسیاب اونم پایین و عقب، اصلا فکرش رو نمیکردم اونجا حالا حالا ها دندونی دربیاد ...
8 ارديبهشت 1395

روزهای در حال گذر

امروز دقیقا 14 ماهت پر میشه گلپسر من.دوستت دارم تا بینهایت.مدتیه میخوام بیام و بنویسم اما دائم فراموش میکنم.درست 6 روز مونده به مراسم عموجون تو مریض شدی و تب کردی.اونم چه تبی.چه روزهای سختی به همگی مون گذشت 4 روز تمام تب داشتی تا بالاخره تو روز پنجم تبت قطع شد.خداروشکر که روز مراسم حالت خوب بود و من تا حدی خیالم راحت بود. بعد این تب اوضاع غذا خوردنت تغییر کرد تو اون 4 روز که لب به غذا نزدی و فقط شیر خوردی الانم کم و بیش غذا میخوری.اشکال نداره این روزا هم میگذرن و بالاخره تو خودت غذا میخوری و من دیگه دغدغه اینا رو ندارم و به جاش دغدغه های جدید خواهم داشت همچنان منتظر دندون هشتم و راه افتادنت هستم پسر قند عسل من ...
8 اسفند 1394

این روزهای ما

خداروشکر واکسن یک سالگی بی هیچ مشکلی بخیر گذشت.چند روز خیلی بداخلاق و بدغذا شده بودی و هیچی نمیخوردی تا اینکه هفتمین دندونت هم پریشب زد بیرون .الان کمی بهتری اما خب قاعدتا هشتمی هم در راهه به قرینه همین یکی.بله برون عمو جون هم همین هفته است و کمی بعد هم جشن عقد و من از الان نگران اون روزم که چطور قراره بگذره با اون تایم طولانی تو تالار و بعد هم شام.انشاله که به خوبی میگذره و به هر دومون خوش میگذره ...
2 بهمن 1394