از شیرگرفتن
روز16 تیر ماه بود و من از چند روز قبل تو فکر از شیر گرفتنت بودم، چون دیدم چند نفر دیگه هم بچه هاشونو از شیر گرفته بودن همون موقع ها،دیگه اینکه گاهی شبها بیدار میشدی اب میخوردی و میخوابیدی و داشت وابستگیت شدیدتر میشد، بالاخره من در روز16 تیر در یک تصمیم سخت که گرفتنش اصلا کار راحتی نبود پسر قشنگم رو از شیر گرفتم.
برای اینکار با مادرجون رفتیم امامزاده و اونجا من سوزه یاسین به سیب خوندم و از هر دو سینه با بغض تمام بهت شیر دادم که تا عمر دارم اون شیر اخر یادم نمیره و اون موقع کل دوران شیردهیم از اول تا اخر اومد جلو چشمم و بعدش
هم ازاون سیب بهت دادم و خوردی و کلی دعا خوندیم تا برات راحت بگذره.
شب اول یک ساعت نصف شب بیدار بودی ،بیقراری نکردی اما خوابت هم نمیبرد، شب دوم ناگهانی تو خواب حمله کردیو پاتک زدی و در واقع اخرین شیرت رو اون موقع خوردی،اون شیررو که خوردی دلم من بیشتر اروم گرفت چون خیلی غصه داشتمو تمام روزم با بغض میگشت،کم کم بهتر شدی و تا الان که کمتر از یک ماه میگذره دیگه گه گاه اگه سراغشو بگیری،یادم رفت بگم که من به سینه ام صبرزرد مالیدم و تو هم خیلی بدت اومدو هی میگفتی ای دی(جی جی) اه اه